پنجشنبه ۰۶ اردیبهشت ۰۳

خيلي غريبم

خنده ام گرفت و گفتم:
- نه بابا من خودم ني ني ام.
- بيست و سه سالته خانم. ني ني چيه؟ مثل اينكه بايد سنتو مدام بهت يادآوري كنم.
- ببينم نكنه واسه تو خبريه؟
- نه آرمين ميگه حالا خيلي زوده.
- راست ميگه. آرمين حالا حالا ها بايد خود تو رو بزرگ كنه.
- گمشو!
خنديدم و گفتم:
- من كه حالا حالا ها به فكر بچه نمي افتم. برو بابا تازه دوران راحتيمه.
- باربد چي؟
- اون هر از گاهي يه غرهايي مي زنه، ولي من گوش نمي دم.
- پس شما بر عكس مايين.
- هي مچتو گرفتم. پس تو خودت بچه مي خواي!
- آره آخه من اينجا خيلي غريبم. توي اين دوساله نتونستم يه دوست براي خودم پيدا كنم.
با ترديد گفتم:
- چرا... چرا با مريم دوست نمي شي؟
با تعجب گفت:
- مريم؟ مريم كيه ديگه؟
- منظورم همسر داريوشه.
- برو بابا دلت خوشه ها!
- چرا؟

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.