جمعه ۳۱ فروردین ۰۳

خانم يه نامه

بزرگيتو مي رسونم تو هم همينطور.
بعد از گذاشتن گوشي، سوئيچ 206 سفيدمو كه باربد به تازگي برام خريده بود برداشتم و از خونه زدم بيرون. باربد هيچ وقت اجازه نداد از خونه بابام چيزي با خودم بيارم، و يكي از اون چيزا ماشينم بود. نمي خواست كسي فكر كنه باربد به خاطر پول بابام باهام ازدواج كرده و اين كارش باعث شد علاقه بابا بهش چند برابر بشه! از شيريني فروشي معروفي كه نزديك خونه مامان و بابا بود، كيك قلبي شكل ساده اي خريدم و برگشتم خونه. زير لبي با خودم حرف مي زدم:
- تو رو خدا باربد يادت نرفته باشه. بي معرفت من امروز به خاطر تو دانشگاه هم نرفتم.
كيك رو با كسالت هاي آب شده و خامه و توت فرنگي با كلي سليقه تزئين كردم و سه تا شمع كوچيك سفيد رنگ هم توش فرو كردم و توي يخچال گذاشتمش. همون موقع صداي زنگ بلند شد، به سمت آيفون رفتم و با ديدن مرد غريبه، با تعجب جواب دادم:
- بفرماييد.
- خانوم سلطاني؟
نمي دونستم كيه كه منو به فاميل خودم صدا مي زنه! گفتم:
- بله بفرماييد.
گفت:
- پستچي هستم خانم يه نامه دارين. لطفاً بياين پايين تحويل بگيرين.
با تعجب گفتم:
- نامه؟!!
- بله ... خواهشا سريع بياين تحويلش بگيرين ...
حدس زدم از كي باشه، اما براي اطمينان گفتم:
- از كجا؟!!
- از نيويورك ...

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.